دو دوست

روزی دو دوست که همسایه بودند در روستایی زندگی میکردند؛یکی از آنها باغدار بود و باغ سیب و پرتقال داشت و دوستش مزرعه ای گندم بعد از مرگ پدرش به ارث برده بود داشت ولی اولین سالی بود که مزرعه مال او بود.

در آن سال هیچکس هیچ محصولی نداشت به غیر از این مزرعه دار تازه کار و دوستش برخلاف دیگر سالها هیچ میوه ای نداشت.او از صبح تا شب در مزرعه اش کار میکرد و خد ارا شکر میکرد که به او این همه لطف داره ولی آنسوی ماجرا دوستش که خیلی به این اوضاع او حسادت میکرد بود، دوست مزعه دار فکر به سرش زد و با خود گفت :اگر محصولات او از بین برود او هم میشود مثل بقیه اتفاق خاصی که رخ نمیده!

مزرعه دار گندم های خود را درو کرد و در مزرعه گذاشته بود تا فردا آنها را به خانه ببرد.

شب شد.باغدار به مزرعه دوستش رفت و گندم های او را به آتش کشید و به خانه بازگشت. صبح روز بعد در خانه او زده میشد؛ در را باز کرد و دید مزرعه دار پشت در است از او پرسید:چکار داری؟

باغدار گفت : همون اول پیش خودم نیت کرده بودم که چون اولین باریه که محصول زمین رو برداشت میکنم نصفشو به تو بدهم ولی منو ببخش نمیدونم چی شده که مزرعه ام آتش گرفته تنها چند کیلوگندم برام باقی مونده ،سهم تو رو آوردم.

دیدگاه شما برای این مطلب چیست؟

 




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    کتاب رسانی می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1395/4/30/3 و 16:24 دقیقه ارسال شده.

    به سایت ما هم سر بزن ممن سر زدم ها تو هم سربزن
    پاسخ:چشم حتما

    abed می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1395/4/30/3 و 16:18 دقیقه ارسال شده.

    بسیار داستان جالب و آموزنده ایی بود
    تشکر

    پاسخ:منم از شما ممنوم

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: